در خارج از شهر مقدس قم ، در حدود شش کیلومترى جاده قم - کاشان ، نزدیک روستاى جمکران ، مسجد باصفایى به نام مسجد جمکران وجود دارد.
اصل بناى این مسجد حکایتى دارد که مرحوم حاج میرزا حسین نورى در کتاب نجم الثاقب (249) و در کتاب کلمه طیبه (250) به نقل از تاریخ قم ، تاءلیف حسن بن محمد بن حسن قمى که او نیز از کتاب مونس الحزین فى معرقه الحق و الیقین شیخ صدوق نقل نموده است (251) و ما در این جا این حکایت مشهور را نقل مى کنیم : شیخ عفیف صالح حسن حسن بن مثله جمکرانى مى گوید:
شب سه شنبه ، هفدهم ماه مبارک رمضان سال 393 ه .ق در سراى خود خوابیده بودم که ناگهان جماعتى به در سراى من آمدند. نصفى از شب گذشته بود، مرا بیدار کردند و گفتند: برخیز و فرمان
امام مهدى صاحب الزمان علیه السلام را اجابت کن که تو را مى خواند
حسن بن مثله مى گوید: من برخاستم و آماده شدم ، گفتم بگذارید تا پیراهن بپوشم ، از در سراى ندا آمد که هو ماکان قمیصک : پیراهن نپوش که از تو نیست . دست دراز کردم و سراویل خود را برداشتم ، آوازى آمد که :
لیس ذلک منک فخذ سراویلک : آن سراویل را که برداشتى براى تو نیست ، آن را از خود رها کن .
آن را انداختم و از خود دور کردم و...
(سپس ) در سراى خود به دنبال کلید گشتم ، (به جستجوى کلید رفتم ) ندا آمد که الباب مفتوح : در باز است . هنگامى که به در سراى آمدم ، جماعتى از بزرگان را دیدم ، سلام کردم ، جواب دادند و مرحبا گفتند و مرا به آن جایگاه که اکنون مسجد (جمکران ) است ، آوردند. چون خوب نگاه کردم تختى را دیدم که نهاده شده و فرشى نیکو بر آن تخت گسترده شده و بالش هاى نیکو نهاده (قرار داده شده ) و جوانى دیدم سى ساله بر روى تخت که بر چهاربالش تکیه کرده است و پیرى در مقابل او نشسته و کتابى در دست گرفته و بر آن جوان مى خواند. و بیش از شصت مرد که عده اى از آن ها جامه هاى سفید و عده اى دیگر جامه هاى سبز بر تن داشتند برگرد او روى زمین نماز مى خواندند.
آن پیرمرد که حضرت خضر علیه السلام بود، مرا نشاند و حضرت امام علیه السلام مرا به نام خود خواند و فرمود:
(برو به حسن به مسلم بگو: تا چند سال است که این زمین را عمارت مى کنى و مى کارى و ما خراب مى کنیم و پنج سال است که زراعت مى کنى و امسال بار دیگر (زراعت را) از سر گرفتى و عمارتش مى کنى ، رخصت نیست که تو دیگر (در این زمین ) زراعت کنى ، باید هرچه از این زمین منفعت برده اى ، برگردانى تا در این موضع مسجد بنا کنند.
به حسن بن مسلم بگو: این زمین شریفى است و خداى تعالى این زمین را از زمین هاى دیگر برگزیده و شریف کرده است . تو آن (زمین ) را گرفته و به زمین خود ملحق کرده اى ، خداى تعالى دو پسر جوان از تو گرفت و تو هنوز متنبه (بیدار و آگاه ) نشده اى و اگر از این کار دست برندارى ، آزار خداوند از جایى که گمان نمى برى به تو خواهد رسید.
حسن به مثله گفت : یا سیدى و مولاى ، براى من در این کار نشانى لازم است ؛ زیرا مردم سخن مرا بدون نشانه و دلیل نمى پذیرند و سخن مرا تصدیق نمى کنند.
امام علیه السلام فرمودند:
انا مسنعلم هناک علامه : برو و رسالت خود را انجام بده ما در آن جا علامتى مى گذاریم تا تقدیق گفتار تو باشد.
به نزد ابوالحسن برو و بگو تا برخیزد و بیاید و آن مرد را بیاورد و منفعت چند ساله را که برده از او بگیرد و به دیگران بدهد تا بناى مسجد را انجام دهند و مابقى وجوه را از رهق به ناحیه اردهان که ملک ماست بیاورد و مسجد را تمام کند و نصف رهق را بر این مسجد وقف کردیم که هر ساله وجه آن را بیاورند و صرف عمارت مسجد کنند.
به مردم بگو تا به این موضع رغبت کنند و عزیز دارند و چهار رکعت نماز این جا بگذارند: دو رکعت نماز تحیت مسجد، در هر رکعت یک حمد و هفت مرتبه قل هو الله احد و تسبیح رکوع و سجود را هفت بار بگویند و دو رکعت نماز صاحب الزمان بگذارند، به این صورت که در فاتحه (سوره حمد) هنگامى که به ایاک نعبد و ایاک نستعین برسند صدبار بگویند و بعد از آن سوره فاتحه را تا آخر بخوانند و در رکعت دوم نیز به همین صورت انجام دهند؛ تسبیح رکوع و سجود را هفت بار بگویند و هنگامى که نماز تمام شد، تهلیل (لا اله الا الله ) بگویند و تسبیح حضرت فاطمه الزهرا علیها السلام بخوانند و هنگامى که تسبیح گفتند، سر بر سجده گذارند و صدبار صلوات بر پیغمبر و آلش فرستند.
و این نقل از لفظ مبارک امام علیه السلام است که فرمود:
فمن صلاهما، فکانما صلى فى البیت العیق .
هر کس این دو رکعت نماز را بخواند مانند آن است که دو رکعت نماز در کعبه گزارده باشد. حسن به مثله جمکرانى مى گوید: هنگامى که من این سخن را شنیدم ، در دل خود گفتم که تو این موضعى را که مى پندارى (زمین عادى باشد)، این جا مسجد حضرت صاحب الزمان علیه السلام است .
انما هذا المسجد للامام صاحب الزمان علیه السلام
پس آن جوان (صاحب الزمان ) به من اشاره کردند که برو.
هنگامى که مقدارى راه پیمودم ، دوباره مرا صدا کردند و فرمودند:
در گله جعفر کاشانى (چوپان ) بزى است که باید آن بز را بخرى ، اگر مردم پول آن را بدهند، بخر، وگرنه پول آن را خودت بده .
فردا شب آن بز را بیاور و در این موضع بکش (آن را ضبح کن )، آن گاه روز چهارشنبه ، هجدهم ماه مبارک رمضان ، گوشت آن بز را بر بیماران و کسانى که مرض سخت دارند انفاق کن که حق تعالى همه را شفا مى دهد.
آن بز ابلق (253) است و موهاى زیادى دارد، هفت نشان سیاه و سفید، هر یک به اندازه یک درهم در دو طرف آن است که سه نشان در یک طرف و چهار نشان در طرف دیگر آن است .
سپس به راه افتادم یک بار دیگر مرا فرا خواند و گفت :
هفت روز یا هفتاد روز ما اینجاییم (254).
همان طور که بیان شد این ملاقات در شب هفدهم رمضان رخ داده است ، اگر آن را بر هفت حمل کنى ، مطابق با شب بیست و سوم خواهد شد و اگر بر هفتاد حمل کنى مطابق شب بیست و پنجم ذیقعده الحرام مى شود که نیز روز مبارکى است .
حسن بن مثله مى گوید: من به خانه رفتم و تمام شب را تا صبح در فکر بودم .
نماز خواندم و به نزد على منذر رفتم و آن داستان را با وى در میان گذاردم .
على منذر با من به جایگاهى که دیشب در آن جا بودم ، پس او گفت :
به خدا قسم نشان و علامتى که امام علیه السلام به من گفته بود یکى این است که این زنجیرها و میخ ها این جا (در حدود مسجد) نمایان مى باشد.
سپس به نزد سید شریف ابوالحسن الرضا رفتیم . هنگامى که به در سراى او رسیدم ، خادمان او را دیدم که به من گفتند از هنگام سحر سید ابوالحسن منتظر تو است .
تو از جمکران هستى ؟ گفتم آرى ،
پس وارد شدم و سلام کردم و جواب نیکو داد و احترام نمود و مرا در جاى نیکو و خوبى نشاند. پیش از آن که من وارد سخن شو، او شروع به سخن کرد و گفت : اى حسن به مثله !من خوابیده بودم ، شخصى در عالم رؤ یا به من گفت :
شخصى با نام حسن بن مثله هنگام بامداد از جمکران به نزد تو خواهد آمد باید هر چه مى گوید. سخنش را تصدیق کنى و به او اعتماد کنى که سخن او سخن ماست ، هرگز سخن او را رد نکنى . از خواب بیدار شدم و تا این ساعت منتظر بودم .
حسن بن مثله داستان را براى او توضیح داد.
سید ابوالحسن در همان حال دستور داد تا بر اسب ها زین قرار دادند و سوار بر اسب ها شدند تا به نزدیک ده جمکران رسیدند در آن جا جعفر چوپان را دیدند که گله اش را در کنار راه به چرا آورده است .
حسن بن مثله به میان گله رفت و آن بز که از پشت سر گله مى آمد به سوى او (حسن به مثله ) دوید.
حسین به مثله بز را گرفت و خواست که پولش را پرداخت کند.
جعفر چوپان قسم خورد که من هرگز این بز را تا به امروز ندیده بودم و در گله من نبوده است ، جز امروز که آن را مى بینم و هر چه مى خواستم این بز را بگیرم ، میسر نمى شد.
سپس بز را همان طور که سید فرموده بود به آن جایگاه آوردند و آن را سر بریدند.
سید ابوالحسن الرضا علیه السلام به آن محل آمد و حسن بن مسلم را احضار کرد و منافع زمین را از او گرفت . سپس وجوه ده رهق را نیز (از اهالى ده رهق ) گرفتند، (و پس از ساختن مسجد) سقف آن را با چوب پوشانیدند.
سید ابوالحسن الرضا علیه السلام زنجیرها و میخ ها را به قم آورده و در سراى خود گذاشت ، هر بیمار صعب العلاجى که خود را به این زنجیرها مى مالید، خداوند تعالى او را شفاى عاجل عنایت مى فرمود.
ابوالحسن محمد حیدر مى گوید: به طور مستفیض (255) شنیدم ، پس از آن که سید ابوالحسن الرضا وفات یافت ، او را در محله موسویان قم (آذر فعلى ) مدفون نمودند. یکى از فرزندانش که بیمار شده بود داخل خانه و اطاق شد و در صندوق را باز کرد، اما زنجیرها و میخ ها را نیافت
برگرفته از کتاب تاریخچه قم ومساجد آن .