سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگه پرسیدند اسمت چیه؟ خوب وکامل جواب بده و اسم وفامیلت رو بگو خواهرم آخرین توصیه رو به من کرد و همراه مادرم منو بدرقه کردند صبح زیبا وپاک روستایی یک روز پاییزی بود دفتر ومدام رو که توی یک پلاستیک بود به دست گرفتم و باعلی پسر همسایه به سمت مدرسه رفتیم مدرسه پراز بچه ها بود هنوز معلم از شهر نیامده بود کلاس مارو یکی از بچه های ده که بزرگتر بود  اداره می کرد

معلم که از شهر رسید همه رو تو حیاط مدرسه صف کرد و بعد از مقداری صحبت گفت کی بلد سرود بخوانه؟ نمی دانم چطور جرات کردم وگفتم من معلم منو از صف بیرون برد وپرسید چه سرودی بلدی ؟گفتم( لاشریک له) این سرودی بود که آن سال ها همیشه قبل از اخبار پخش می شد. معلم گفت بخوان ومن سرود رو خواندم بعد تحسین کرد وگفت از این به بعد هروز تو صبحگاه این سرود رو بخوان وبچه ها هم با تو بخوانند .

چندروز بعد معلمان به شهر رفت وکتاب های اول دبستان رو برایمان آورد چه لحظه های شیرینی بود وقتی که در یک غروب پاییزی کتاب ها به دستم رسید. فارسی  و ریاضی و فکر کنم دینی دیدن کتاب ها  ونوشته ها  وعکس های آن و بوی کاغذ کتاب یک مستی بی نظیر را به همراه می آورد یادش به خیر

و یاد معلم عزیزم یاد سرود( انجز وعده نصرعبده )یاد مادرعزیزم و اضطراب ودل نگرانی هایش وقتی که مرا روانه مدرسه خصوصادرایام سرد وبرفی می کرد به خیر ،یاد همه خاطرات شیرین مدرسه به خیر .

ورحمت خدا بر معلم مهربانم آقای بخشی و رحمت خدا بر روان مادر عزیزم و رحمت الهی برروح بلند خمینی کبیر معلم وامام نسل من ونسل های بعد ،آن بنده پرهیزگار وغیور وآن مرد الهی که خداوند عزت ونصرت ویژه به او عطا کرد( انجز وعده ونصر عبده )






تاریخ : شنبه 91/7/1 | 1:4 صبح | نویسنده : مرتضی زارعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.