- می گفت می رم بیابون شاید اونجا راحت باشم پیرزن اینو که شنید آهی کشیدو
- پرسید بیابون ؟این طرفا که بیابون نداره همه سنگلاخ
- منظور همون ،می خواست بر بیرون شهر از این جا از این محل وازاین مردم بر بیرون
پیرزن اینو که شنید برگشت و با خودش گفت پس بر نمی گرده
- چی گفتی ؟
-هیچی با خودم بودم
- حالا چرا بر می گردی ؟
-پس چی کنم؟
- برو برو شاید تو سنگلاخا میون صخره ها جایی پیداش کنی
- تنهایی با این پا وپیری ؟حرفا می زنی
-میخوای منم با هات بیام؟
- کجا؟
- پی نصرت تو بیابون
-نه توهم نمی تونی تو اگه می تونستی نمی ذاشتی بره
- پس چی می کنی ؟
- بر می گردم خونه شاید خودش بر گرده
- اما نصرت گفت بر نمی گرده
-کی گفت؟ اون وقت که وصداش قطع شد
-کدوم وقت؟
-نمی دونم یعنی یادم رفت
- نمی دونی یا نمیخای بگی ؟
پیرزن رفت وحیدر او رو نگاه می گرد با خودش می گفت کاش منم مثل نصرت می تونستم برم یعنی الان نصرت رسیده اما اون که جایی نمی خواست بره او فقط می خواست اینجا نباشه پس رسیده
پیرزن در حیاط رو که باز کرد متوجه کفشای نصرت تو حیاط شد جلو در ورودی دلش انگار آروم گرفت نصرت برگشته بود؟ وارد خونه شد نصرت روندید دنبالش گشت نبودپس این کفشا ؟یاد حیدر افتاد وقتی حیدر یک چیزی گفت ونگفت باخودش گفت یعنی حیدر چی رو نگفت؟
حیدر که با تکیه به چوب دستیش داشت بلند می شد با خودش گفت کاش بهش می گفتم که وقتی نصرت کفشاشو کند وپابرهنه از خونه رفت بیرون گفت که بر نمی گرده ولی چرا کفش هاشو نبرد نکنه بر میگرده اما نصرت حرف الکی نمی زد ،
پیرزن همین طور که اشک چشماشو پاک می کرد خم شد و کفشارو برداشت وبرد تو صندوقچه گذاشت یاد حرف نصرت افتاد اون روز که تو محله مسخره اش کرده بودند به خاطرکفشای کهنه اش واون گفته بود از اون پاپوش های شما که بهتره همه اش از حروم از پاپوش درست کردن برای هم ،تواین فکرا بود که صدای در اومد یکی گفت عمهّ خونه ای ؟نگاه کرد حیدر بود
-ها حیدر چی می گی ؟
-می گم خواستم بگم
-ها خواستی بگی کفشای نصرت کو ؟
-آره یعنی نه خواستم بپرسم نصرت بر می گرده ؟
-من از کجا بدونم نه بر نمی گرده
- اما اون گفت
- چی گفت؟
- گفت بر نمی گرده تا وقتی تو ومن و اهل محل با اونا هستید یعنی تا از اونا می ترسید
-با کیا؟ از کیا می ترسیم
- با حروم خورا دیگه با صفر ودارو دسته اش
- خوب که چی ؟
خوب یعنی اگه اون وقت که بخوایم یعنی بتونیم بخوایم ونترسیم ودلمون روصاف کنیم نصرت بر می گرده مگه نه ؟
پیرزن بدون اون که چیزی بگه رفت تو پستو و صندوقچه رو باز کرد کفشای نصرت رو برداشت وآورد گذاشت سر جاش جلو در ورودی